رسمن گم شده ام.هیچ چیز نمیدانم.به هیچ چیز مطمئن نیستم.اصلن من کی ام کجایم دارم چه غلطی میکنم؟چه کار بکنم خوشحال میشوم،چکار نکنم حسرت میخورم بعد ها و...من مثل یک بچه تازه متولدم که هیچ چیز از خودش نمیداند با این فرق که آن طفل نوزاد چنین کوله بار وزینی بر دوشش نیست مثل این که بر شانه های من همین حالا سنگینی میکند...شده ام شکل یک نمیدانم بزرگ میان بی نهایت راه و نمیدانم که باید بروم کجا،کسی درون من مدام مویه میکند:زنهار ازین بیابان ...
این میان تنها یک چیز است که من میدانم،با همه وجودم و با همه دلم:اینکه به هر مسیری بروم و قل بخورم به هر طرف دلم میخواهد همسفرم تو باشی دردانه ام و دستم باشد توی دستهای تو...این روزهای شک تنها یقینم عشق ته چشمان توست و لاغیر!
من که خیلی وقت است گم شده ام. گمان کنم تو اول ِ گم شدن باشی... عادت می کنی. به گمشدگی هم عادت می کنی
ReplyDeleteدوم!
ReplyDeleteوا یامیر جان خودمان کم بدبختی داریم حالا انداختیمون تو یه لابیرنت دیگه!
ReplyDeleteبد جور خفنی می فهممت امیر جان.
با قسمت آخر هم موافقم.
راجع به داستان من باز زدی تو خال. به غیر از واضحات متن، جاهایی گوشه هایی زدم که خودم و بعضی دوستان فقط می فهمند
بیابانی که چنین چشمه ی پرآبی توش هست زنهار نداره امیر جان!
ReplyDeleteالبته منظورتو از گم شدن خوب میفهمم، مخصوصن حالا که تازه اول سردرگمی و حیرانی است...
ReplyDelete.......اونجايي که گم شدي احتمالن من هم اونجا نيستم؟؟؟؟
ReplyDeleteوالا منم هي مي گردم خودم و پيدا نمي کنم..
من ولی این روزها به همین هم شک دارم. می ترسم شاید.
ReplyDelete