١-دوشنبه شب حوالی ساعت ده: میفهمم که باید بروم.دیگر دست دست کردن جایز نبود.زنگ زدم که آژانس ساعت دو صبح بیاید دنبالم.توی این حد فاصل همان صدای مزخرف درونی مدام تکرار میکرد«بیخود داری میری،هیچ کاری از دستت بر نمیاد»
٢-سه شنبه:رسیدم.گردن کلفتی کردن برای تو را دوست ندارم.اصلن دلم طاقتش را ندارد اما گردن کلفتی کردم.راه دیگه ای هم گذاشته بودی برایم؟سخت گذشت اما انگار میشود به حل بحران که نه لااقل تعویقش امیدوار بود.شب مخلوطی است از امید و هراس از خوشی آمدنت و غصه خبری که دادی...
٣-چهار شنبه:میپیچد باز همه چیز بهم...میپیچم به خودم،گم میشوم بین ترس لامصبی که مثل گرداب مرا میکشد پایین با خودش.آماده ام هر کاری بکنم:خواهش کنم تمنا کنم التماس کنم فریاد بزنم...هر کاری مطلقن هر کاری.سه چار ساعت لعنتی که زمان انگار متوقف مانده و آن آفتاب نفسگیر مردادی زوم کرده روی مغز من.هزار قطار مردد رژه میروند در ذهنم:میشود،نمیشود،میشود،نمیشود...چنان به روزم میاوری که خون جلوی چشمم را میگیرد برای یک لحظه،دستم را گاز میگیرم محکم که خبطی نکنم، جایش درد میکند هنوز.دلم وسط همان خشم برایت پاره پاره میشود هزار بار و هزار بار بیشتر...عاقبت آن همه تنش، خیر است انگار
۴-پنج شنبه:صبح بیدار میشوم که بروم و خوش خبر برگردم.میبینمت در آشپزخانه تکیه کرده ای به دستهات و حالت خوب نیست.میروم و دست پر میایم اما تو خانه نیستی.بردنت بیمارستان.میفهمم که تو وقتی به قول خودت«عزیز مهمان»داری بیمارستان رفتنت یعنی چه.میایم پیدایتان میکنم و هر چه میکنیم راضی به بستری شدن نمیشوی که نمیشوی.ظهر می آیید همه دلم پیش توست که اولین بار بوی عطرت میپیچد در حریم خانه پدری.به خیر میگذرد مهمانی و بعد کارمان میکشد به بیمارستان،به سی سی یو
۵-جمعه:دردانه خاتونم راست میگوید«خانه بی تو خانه نیست».ظهر می آوریمت خانه و حس میکنم چه آدم مفیدیم من.قربان صدقه خودم میروم کمی و دوباره راه میافتم تهران برای شروع دوباره!
پی نوشت١:برای اینکه بگویم سخت ترین روزهای عمرم بودند این چند روز مطمئن نیستم ولی حتمن سخت ترین روزهای این چند ساله اخیر بودند این چهار روز...سخت بود،خیلی سخت!
پی نوشت٢:باز بدهکار میشوم به تو.به تو امیر کوچک درونم که همیشه متنفری از زیر بار مسوولیت رفتن و مدام مجبورت کرده ام همه زندگی که مسوول باشی...به جان خودم این دفعه چاره دیگری نداشتم،داشتم؟
اینجوری ما رو از نگرانی در میاری؟ بدتر شد که؟ زیر نویس هم می ذاشتی داداش. راستی امیر اصلی رو پیداش کردی؟ گفتم امروز مهمانی داریم اینجا!
ReplyDeleteبه هر جا سر زدم گویا هیچ کس هفته ی خوبی نداشته.نمی دونم چه نحسی داشته این هفته ولی امیدوارم همه چی یه جورایی به خیر بگذره.
ReplyDeleteگاهی درونی ترین نوشته های یک دوست می تواند تو را به اعماق وجود و شخصیت او رهنمون کند ... راستش را بخواهی خیلی کدوار نوشته بودی ( که البته دلیلی هم ندارد هر مسئله ای باز شود ؛ گاهی به این سیاق هم لازم است نفس کشید ) و من ماجرا را نفهمیدم ... آن چیزی که برای من مهم است داشتن دوستی است که وقتی عصبانی است دست خود را گاز می گیرد تا به دیگری ( جسمی یا روحی فرقی ندارد ) آسیبی نزند... برای من مهم داشتن دوستی است که با کودک درون خود می جنگد تا او را بزرگ کند تا فشار بزرگ شدن را خود تحمل کند نه دیگری ... ایثار شاخ و دم ندارد گاهی همین که تشنه باشی و آب را اول به دوستت تعارف کنی هم ایثار است چه برسد به این کارها ... برای من مهم این است که در انتخاب دوستم اشتباه نکردم ... آرامش و آرامش و آرامش و آرامش برایت آرزو دارم ارباب
ReplyDeleteچشم انتظارت مرده
ReplyDeleteبه کی بگم که دوریت خواب شبامو برده
همین روزاست بهت بگن چشم انتظارت مرده
به کی بگم که عشقت حسابی داغونم کرد
حسرت با تو بودن خسته و حیرونم کرد
کی باورش می شد من خون ابه گریه کردم
عمر و جوونی هامو به جاده هدیه کردم
گلای یاس و مریم شاهد این شعارند
می خوام که زندگی کنم اگه اونا بذارند...
سلام میگم من آپم نمیخوای یه سر بزنی بای
خوشحالم روزای سخت گذشته . حالا باید به به کودک درونت یه حالی بدی .
ReplyDeleteخاک بر سر من کنند که تو اونجا اون حال رو داشتی و من اینجا داشتم برات کری می خوندم...داش امیر کمکی از دست من بر می آد؟ من خیلی مخلصتم
ReplyDeleteبرادر جان... باید می فهمیدیم یه طوری شده که نبودی...تو که مث ما شلم سوربا نبودی که یه روز بنویسی دو روز ننویسی... اخوی دلمون با خوندن این پستت بیشتر شور افتاد... از دست ما کاری ساخته هست؟
ReplyDeleteگفته بودم به خیر بگذرد...دلم بی راه دلواپس نبود...
ReplyDeleteهاي امير كوچك!
ReplyDeleteدستي به سروروي خودت بكش. جرعه اي آب شايد يا تبسمي يا چه مي دانم هرچه كه از يادت نبرد كوچكي ات را!
دلم براي همه كوچكي ها تنگ مي شود.
امیر امیر امیر! چی شده داداش!
ReplyDeleteخوبه که همه چی به خیر گذشت!...
ReplyDeleteپ.ن: گذشت؟
انگار که گذشته ...
ReplyDeleteهی مرد! فکر کنم این دفعه همون امیر کوچک بود که بردت وسط ماجرا که نقشت رو ایفا کنی. اون هم ازت راضیه. خودتم می دونی. سخت می گذره این روزها اونقدر سخت که تا همیشه از تکرارشون می ترسی. تجربه تلخشو دارم.
ReplyDeleteسواپ فیلم کتاب راه افتاده. هستی؟
ReplyDeleteامیر کوچک می داند که این کار تنها از دست تو بر می آمد...هزار بار شکر که گذشت
ReplyDeleteخداروشکر که همه چی به خیر گذشته.
ReplyDeleteامان از دست شما ها ( تو و خواهریت) که آدم رو میکشین گاهی.
ReplyDelete