Sunday, July 27, 2008

حالیه

میخواهم تا میشود مسوولیت بردارم از گردن خودم.میخواهم این ماسک آدم مسوول را بردارم از روی صورتم میخواهم مسوولیت زدایی کنم تا آنجا که میشود.من خسته ام. این من همان منی نیست که تا چند وقت پیش میزان توفیقش را با باری که روی دوشش بود میسنجید،این من جدید در واقع شاید همان من اصلی باشد که جایی میان غبار قصه گم شد و سال ها منتظر بود گریان، تا بروم بیابمش و بگذارم زندگی کند.این من متنفر است از مسوولیت و انقدر بزرگ شده که بفهمد بعضی از مسوولیت ها اجتناب ناپذیرند.یعنی میفهمد که مجموعه ای از روابط در اطرافش دارد که برای حفظشان باید هزینه بدهد و هزینه های آن بخش روابط که برایش واجبند را هم با طیب خاطر میدهد.این من میفهمد که لازم است سقفی بالای سرش باشد و کمی پول توی جیبش برای خوراک روح و غذای جسم.این من دارد از زیر بار معیار هایی که سال های سال خودش را سنجیده با آنها-مدرک تحصیلی و پول و درآمد ماهیانه و میزان روشنفکری و خوش قلمی و غیره و غیره- می اید بیرون.حالا وقتش است که با معیار های خودش زندگی کند و هزینه هم بدهد.این من الان آماده است برای هزینه دادن!


در همین راستا تصمیمی دارم دست از انتشار گردون بردارم.لذت گردون نویسی بالا بود برایم.میشد چهره دلپذیری از خودم نشان بدهم.میشد دیگران را تحت تاثیر قرار دهم با دانسته هایم و دیده ها و شنیده هایم اما الان دلم نمیخواهد حتی بار مسوولیت کوچکی مثل جمع و جور کردن گردون را داشته باشم.گفتم که هر بار مسوولیتی را که بشود حذف کرد حذف میکنم.من به یک دوره فراغت خاطر،یک زمان امن برای خودم محتاجم تا ببینم اصلن این مابقی عمر را چطور میخواهم زندگی کنم.نمیخواهم برسم به شونصد سالگی و ببینم ای داد بر من یک لحظه رضایت پشت این عمر نبوده که نبوده...فلذا با هیات تحریریه گردون صحبت میکنم.اگر کسی از دوستان مسولیت پذیرفت برای ادامه انتشار که شکر و اگر نه کرکره گردون تا اطلاع ثانوی پایین است.بابت این ماجرای از همه دوستانی که گردون شده بود برایشان یک سرگرمی جدی عذر میخواهم از صمیم قلب عذر میخواهم ولی من خسته ام،نه از گردون و از گردون نویسی که از باید و هر چیزی که رنگ باید داشته باشد توی زندگیم.لحظه هایی هستند که باید سریع و قاطع تصمیم بگیری و مسیر زندگیت را عوض کنی وقتش است مسیر زندگیم را عوض کنم!

14 comments:

  1. با فراغت موافقم.

    ReplyDelete
  2. اصلا از همون اولم با این گردون خوب نبودی. انگار از سر راه آوردی این بی زبون بیچاره رو.

    ReplyDelete
  3. گردون هفتاد و چند شماره منتشر شد گندم جان و من بسیار دوستش دارم

    ReplyDelete
  4. حالا گردون سر راهی بیچاره هیچی... می تونیم تحمل کنیم ولی یه وقت از زیر بار مسولیت تلخ مثل عسل نویسی شونه خالی نکنی که بد جوری نفسمون می گیره ها... گفته باشم این یکی باید از اون یکی باید ها نیست!
    دوم اینکه
    بسان پروانه ای... برایت شانه هایی سبک آرزو می کنم ...

    ReplyDelete
  5. می فهممت امیر جان. لاقل در بخشهای مشابه این روزها می فهممت و نه در همه ناله ها.
    اما نگفتی بالاخره شیرینگ کردی؟ می خوام ببینم بعدش اوضاع بهتر می شه یا خدای نکرده...می دونم تا رشد و رسیدن به تعادل راه هست. نگران بلند بودن اون راهم که طاقتم می کشدش یا نه!
    طاقت تو را بلند طلب می کنم

    ReplyDelete
  6. شیرینگ کردم عاطفه جان و پدر صاب بچه در آمد

    ReplyDelete
  7. محمد جواد شکریJuly 27, 2008 at 8:43 AM

    خیالی نیست داداش! 4 ماه دیگه دوباره خودت هی واسه خودت مسئولیت می تراشی! نیاز به استراحت داری! همین

    ReplyDelete
  8. بنده شدیداً و عمیقاً حمایتت می کنم

    ReplyDelete
  9. به گردونت عادت کرده بودیم رئیس اما خوب گردون که از گردون نویس مهمتر نیست.. هست؟

    ReplyDelete
  10. من می تونم ادامه بدم اگه تو اجازه بدی ولی اونوقت تو بخش روان شناسی‌ش رو می‌نویسی؟

    ReplyDelete
  11. آقای دیوانهJuly 27, 2008 at 2:35 PM

    من به یک دوره فراغت خاطر،یک زمان امن برای خودم محتاجم تا ببینم اصلن این مابقی عمر را چطور میخواهم زندگی کنم.


    این برای من یکی مهم ترین قسمت بود...این خیلی خوبه ارباب! یعنی یه ریفرش! یعنی یه دفرگمنت کلی زندگیت...اینم میره توی ریسایکل بین زندگیت...اگر قسمت بود برش میگردونی...اگر نبود که یه دیلیت نثارش می کنی و ما می مونیم و یه ارباب جدید

    ReplyDelete
  12. رضا قاری زادهJuly 28, 2008 at 3:22 AM

    عادت کرده بودیم ارباب به این گردون خوانی اما شما هرچه اراده کنی ما میگیم سمعاَ و طاعتا

    ReplyDelete
  13. درک میکنم جنس خستگی ات را امیر جان. حتی اگر به هر حال جای خالی گردون به شدت احساس بشه، ولی به تصمیمت شخصاً احترام میگذارم. ولی یادت باشه که گردون حداقل برای من سرگرمی جدی نبود. راهی بود برای شناختن و آشنا شدن با چیزهایی که در خیلی از مواقع بسیار ارزشمند بودند.

    ReplyDelete
  14. حس و حالت رو میفهمم، کار درست همین باید باشد، پرداختن به خود...موفق باشی و دلشاد دوست من!

    ReplyDelete