پیش نوشت:همیشه دقیقن آن وقتی که میخواهی تسلیم شوی و سپرت را بگذاری زمین اتفاقی هست که دلت را خوش کند:خبر کوچک خوبی،تماسی خوشایند از دوستی قدیمی،یا حضور عاشقانه ای که یادت میاندازد چقدر مهمی در میانه این کائنات.مثل آن لحظه های فشرده شدن ابر است که ناگهان باریکه نوری از میانش میرسد به زمین و نشان میدهد که این ابر هم ماندنی نیست
۱-مشتاقان سینما هر وقت فکر کردند برتولوچی کارگردان بینظیری است و یا رابرت دنیرو نمیتواند لوس و کلیشه ای بازی کند بروند این فیلم ۱۹۰۰ را ببینند.خدایا چه افتضاح کسالت باری!
۲-بازگشت به بند ۱ اگر احیانن میان شیفتگان دنیروی فوق الذکر کسی بود که در زندگیش حسرت داشت همه جای رابرت مذکور را دیده الا برخی نقاط حساس باز هم توصیه میکنم دیدن فیلم ۱۹۰۰ را از دست ندهد.تمام اسافل اعضای ایشان به ترتیب به سمع و نظر بیننده بخت برگشته رسانده میشود خفن!
۳-اگر کسی از عشاق دنیرو نتوانست فیلم را گیر بیاورد و ماند در حسرت دیدن آن بخش ناگفتنی، بنده شخصن به ایشان اطمینان میدهم چیز خاصی از دست نداده است
پی نوشت:از آنجایی که این روزها هی از همه جایمان کلی آرک تایپ در میاوریم و کشف و شهود میکنیم پس واجب شد بر ما که دریابیم چرا خلقمان تنگ میشود رکاکت نگارش و کلام مان گشاده میگردد متقابلن و آرک تایپش چیست و اینها
به پيش نوشتتان که فکر ميکنم ميبينم راستی راستی توی آن لحظه چقدر ميچسبد و چه تحولی ايجاد ميکند همان يک خبر کوچک خوب همان تماس يک دوست قديمی و يا.....
ReplyDelete