اگر من برسم به ۳۹ سالگی و هنوز بزرگترین اتفاق زندگیم این باشد که یکبار در حضور مدیر عامل یک شرکت با کلن ده نفر پرسنل، مشتم را کوبیدم روی میز و این اتفاق را یک میلیون بار به صورت اوج یک حماسه تاریخی تعریف کنم حتمن حتمن از خودم خیلی نا امید میشوم...به جان مادرم که خیلی ناامید میشوم
پی نوشت:این وبلاگ با کلاسها را دیده اید که وقتنی چیزی مینویسند پایینش لیبل میزنند مثلن سینمایی یا عشقی یا چه میدانم روز نوشت؟به شدت از این کار خوشمان آمده ولی این پرشین بلاگ محترم همچین امکانی ندارد فلذا ما خودمان در تکاپوی جعل یکسری عنوان توپ برای پانوشت های وبلاگمان هستیم.بدیهیست آن پا نوشت ها با این پی نوشتها تفاوت خفنی دارد
اميرانه با فوت نوت و لیبلینگ چه شود.. بی فوت نوت و با فوت نوت قاب آبيتو عشقه رييس!
ReplyDeleteامير اگه چهل سالمون بشه و همين افتخار هم نصيبمون نشده باشه چی؟
ReplyDeleteباربد جان!اين حرفا استفاده تبليغاتی دارن.من ۲۵ سالم بود ميگفتم اگه تا سی سالگی صاحب جيفه دنيوی نشم خودمو دار ميزنم.سی سالم شد نزدم به جايی هم برنخورد فلذا کی به کيه شديم چهل سال ماستی نخورديم ميزنيم زيرش
ReplyDeleteباید "امیرانه" زندگی "کرد" (امام خمینی)
ReplyDeleteتولدت هم مبارک / گیرم پس فردا باشه!
ReplyDeleteمن از همين تريبون اعلام ميکنم اگه سی سالم بشه و هم چنان همين گهی باشم که هستم، ازدواج می کنم.
ReplyDeleteاگر مایل به تبادل لینک و یا لوگو هستید به وبلاگ جامع خبررسانی بیایید و اعلام امادگی کنید تا تبادل کنیم .
ReplyDeleteآزاده جان طرف ازدواجم نکرده حتی
ReplyDeleteو اگر سی و نه سالمان شد و هر چه به ذهنمان فشار آورديم هيچ کار مهمی نکرده بوديم آنوقت چه کنيم؟
ReplyDelete