دیروز عصر رفتم افرا آخرین کار تئاتری بهرام بیضایی را دیدم.کلاس یونگ داشتم ولی آنقدر دلم میخواست تئاتر بیضایی را نادیده از دنیا نروم که از کلاس هم گذشتم و الان فکر میکنم ارزشش را داشت.نقد های مختلفی خوانده بودم در باب این کار.بیشتر از همه دوستان از خط داستانی شاکی بودند و انتظار پیچیدگی بیشتری از نمایشنامه بیضایی داشتند.این ایراد دقیقن بر میگردد به نظرم به اینکه حضرات شاید خیلی نماد های بارز نمایشنامه را در نیافتند و از تم اسطوره ایش غفلت کردند.وقتی از منظر عقل مدرن نگاه میکنی به اسطوره ها قطعن خیلی چیزها نه تنها پیش پا افتاده که خنده دار جلوه میکند اما اسطوره و نماد را نخست باید رمز گشایی کرد و بعد درک و دریافت.تئاتر سرشار از نماد بود،بازی ها را دوست داشتم و چیدمان صحنه اعم از جاگیری بازیگر ها و دکور و به ویژه نور پردازی به مذاق بیننده آماتور تئاتری مثل من بسی خوش آمد.
تئاتر در محله ای قدیمی میگذشت که در معرض ویرانی بود. طرح توسعه شهرداری میخواست بخش عمده اش را تبدیل به فضای سبز کند و وزارت راه میخواست یک بزرگراه از میانش بگذراند...در هر حال انگار هویت محله و محله بودنش داشت از دست میرفت.در این محله زنانگی تحت تسلط ارزش های سنتی پدر سالار چون شیء نگریسته میشد.اگر تن نمیداد به تسلیم، تحقیر میشد یا متهم.زنانگی که بالنده ترین عنصر این محله بود به رسمیت شناحته نمیشد اما کودکی هم وضع بهتری نداشت.کودکی محصور بود در حصار عقده های هزاران سال منم منم مرد سالار.نه مجالی برای بازی داشت نه جایگاهی برای خواستن...کودکی را نشانده بودند علیل و سرکوب شده روی صندلی چرخ دار...سیاهی داشت، یا شاید دارد از سر و کول این محله قدیمی بالا میرود.اما معجزتی در راه است.کسانی هستند که مجال دهند به زنانگی و کودکی تا پیوند یابند،کسانی که حتی در همین محله قدیمی رویا ببافند و رویاها یشان را باور کنند.که همه چیز از یک رویا شروع شد و از باور آن رویا...همه حرف بهرام بیضایی این بود که باور کنید رویاهایتان برای آزادی، برای برابری، برای انسانیت و تن ندهید به ظلمت این شب سرد پلشت.همه حرف بیضایی این بود که این خانه ویران نیست هنوز، چون ما هستیم و رویای فردای بهتری داریم.بله بله این خانه ویران نیست!
خوب، من که ندیده ام / حتی نمایش نامه را هم نخوانده ام / اما در نقدها و نامه های دوستان و آشنا / حالا هم اینجا / هوهوی صدای بیضایی را می شنوم / سوای برخی ناسیونالیسم بازی هایش / بیضایی متفکر گردن کلفتی ست که در هیچ دوره ای قدرش را نشاخته ایم. / روز یادبود مرگ پرویز فنی زاده / با جماعتی که از سر و کول تالار رودکی بالا می رفت / حمید سمندریان سخنش را با این جمله شروع کرد؛ / فنی زاده مرد / فنی زاده ها زنده اند!
ReplyDeleteدلمان تياتر خواست...
ReplyDeleteکاش با باور کردن همه چيز درست ميشد!
ReplyDeleteمنم دلم خواست می تونستم ببينمش. . . و ممنون از همدليت امير جانکم
ReplyDeleteهنوز هم ميشه بليط گير آورد من فکر کردم که نمی شه واسه همين اصلن دنبالشم نرفتم.
ReplyDeleteکاش همه چیز به باور داشتن بود!!!!!
ReplyDeleteباور دارم اما ايمان نه!!اصل اين ايمانه که به من هنوز دنبالشم!
ReplyDeleteامير جان من چک کردم . چيزی نديدم . آدرس رو هم چک کردم که مبادا اشتباه داده باشم که اونهم درست بود . در هر صورت خوشحال ميشم بتونم کمکت کنم
ReplyDeleteالبته قبول دارم بايد روياها رو باور کرد ولی کامل تر از اون فک می کنم احساساتمونه حس درونيمون نسبت به همه چيز مثلا حس آزادی آدمو آزاد می کنه.
ReplyDeleteالبته معجزه ی رويا رو نمی شه ناديده گرفت
اول
ReplyDeleteموافقم واقعا خوب بود حتی بهتر از مجلس شبيه
ReplyDeleteنيست؟
ReplyDeleteچیزایی این مدت دورو برم میبینم که به این جمله شک دارم و جای امیدی نذاشته / کاش اینطور که نظر بیضایی بوده باشه
ReplyDeleteمی دونی من خيلی حسوديم ميشه وقتی يه نفر ميره تئاتر . چون من نميرم
ReplyDeleteنمی دونم درست فهميدم منظورتو يا نه
ReplyDeleteامير جان من خيلی شرمنده ام ولی به نظر می رسه نمی دونی درام يعنی چی...
ReplyDeleteای ساربان , ای کاروان , لیلای من کجا میبری ؟
ReplyDeleteبا بردن لیلای من جان و دل مرا میبری
ای ساربان کجا میروی ؟ لیلای من چرا میبری ؟
در بستن پیمان ما , تنها گواه ما شد خدا
تا این جهان برپا بود این عشق ما بماند به جا
ای ساربان کجا میروی ؟ لیلای من چرا میبری ؟
تمامی دیده ام به دنیای فانی , شراره ی عشقی که شد زنده گانی
بیاده یاری خوشا قطره اشکی , به سوزه عشقی خوشا زنده گانی
همیشه خدایا محبت دلها , به دلها بماند بسان دل ما
که لیلی و مجنون فسانه شود , حکایت ما جاودانه شود
تو اکنون ز عشقم گریزانی , غمم را ز چشمم نمی خوانی
از این غم چه حالم ! نمیدانی..
پس از تو نمونم برای خدا , تو مرگ دلم را ببین و برو
چو طوفان سختی ز شاخه ی غم , گل هستی ام را بچین و برو
که هستم من آن تک درختی که در پای طوفان نشسته
همه شاخه های وجودش ز خشم طبیعت شکسته
ای کاروان با صدای نامجو با حجم کم
ReplyDeletehttp://mardetanhayeshab.persiangig.com/audio/lovesong.wma
http://10bahman.blogfa.com
ReplyDeleteارباب اگر صلاح دونستی در مورد اين لينک هم بگو
روهام جان!شرمندگی واسه چی من خيلی چيزا رو نميدونم ولی ميدونم افرا يه تم اسوطره ای داشت و هيچ مضمون اسطوره ای پيچيدگي ظاهری نداره
ReplyDeleteقبلش هم میخواستم برم ولی انگار منتظر تاییدیه جنابعالی بودم!بعداز دیدین افرا،نظرمو بهت میگم.
ReplyDelete