صبح دلم می خواست توی رختخوابم بمانم،بگذارم موسیقی ملایمی پخش شود،بعد بخوابم،بیدار شوم، غلت بزنم،بلند شوم، برای خودم صبحانه درست کنم-گفته بودم صبحانه به نظرم عاشقانه ترین وعده غذایی است؟-بنشینم پشت کامپیوتر که بنویسم،ننویسم،بلند شوم،دلم بخواهد قربان صدقه کسی بروم،کسی نباشد،بزنم بیرون،نامجو گوش کنم-مثلن جبر جغرافیایی و همراه شو عزیز-برگردم خانه،بنویسم،بنویسم وسطش دست بردارم خیره شوم به مانیتور،خودم را ببینم که دارم سیمرغ بلورین می گیرم یا نخل طلا یا شیر طلا از کنی ونیزی جایی،بعد همان دم نطق موقع جایزه را مرور کنم،بعد همان حین توی دلم باز همان پسر کوچولوئه بشوم و یواش بگویم«بابا!بابا!به من افتخار کردی؟»...
صبح به جای همه این دلم می خواست ها،غرغر کنان و دیر بلند شدم،آمدم شرکت و حالا مثل سگ پاسوخته می مانم...سگ پاسوخته دیده اید تا حالا؟
ها ! دیدم . تویی.
ReplyDeleteسلام، وبلاگ خوبی دارید.واقعا وبلاگ تکی داری! دوست دارم به عنوان یه کارشناس نظرتو در مورد وبلاگم بدونم
ReplyDeleteبا احترام عیسی یزدان کریمی
I S A . X E E U S . C O M
ما خودمون هر روز سگ پا سوخته ایم...
ReplyDeleteیک بار نوشتم :شب است و من دلم صبحانه می خواهد.یکی آمد گفت یعنی که چی؟گفتمش :"تو بگو هوس است"
ReplyDeleteسگ پاسوخته تا حالا ندیدم، اما امروز ٍ خاکستری وسط آسمون ٍ کمی تا قسمتی دودزده یه تکه ابر دیدم که به خاطر تابش خورشید رنگین کمون شده بود ، هفت رنگ!
ReplyDeleteمن ندیدم!
ReplyDeleteچقدر خوب می نویسی.
ای بابا هر روز تو آینه موقع دست رو شستن صبح تو آینه می بینم....
ReplyDeleteوای کاش می شد آدم هر وقت دلش می خواد مال خودش باشه...
ReplyDelete