وبلاگ نوشتنم نمی آید.شاید بخاطر این دور بودنم از فضای سرگرمی ها ذهنیم؛دیدن فیلم و خواندن کتاب؛ باشد.دیدن و خواندن همیشه به من ایده می دهند برای نوشتن.شاید هم به دلیل همین فضای استانه باشد که این روزها دارم درش زندگی می کنم.آدم آستانه مال، نه روایتی از گذشته دارد نه حرفی از اینده...اما حس می کنم دارم در همه جبهه ها از آستانه می گذرم.
همینگوی در کتاب« پاریس جشن بی کران»جایی در مورد حس اینکه نمی تواند دیگر بنویسد گفته و اینکه با عبارت« هی ببین تو قبلن نوشتی پس باز هم می توانی بنویسی» خودش را تسکین داده...حالا حتمن باز هم می شود مدام و پیوسته نوشت
پی نوشت سانچویی:ارباب!ارباب!تو و همینگوی رو دارن کجا می برن دیگه؟بابا همینگوی!
اول اول اول
ReplyDeleteشما این سانچو رو فراموش نکن کارا درست میشه
ReplyDeleteممنونم :)
ReplyDeleteچقدر تو شیرینی مثل زهر مار
ReplyDeleteبعد مدتها سری به این لینکای کنار صفحه زدم ،"به آن سر بام خوش آمدید!" خیلی جالب بود برام.
ReplyDeleteسانچو تو اسباب کشی گم نشد؟
ReplyDeleteیادمه یه بار چندین سال پیش بلای ننوشتن گرفته بودم و اومدی همین جمله ی همینگوی را برام نقل کردی و من حسابی ذوق کردم از این جمله...
ReplyDeleteمن هم دلم برات تنگولیده جینگول خودم. دوست دارم یه عالمه چه نوشتنت بیاد چه نوشتنت نیاد.
ReplyDeleteاشاره ی خیلی خوبی کردی توی پست قبل : تفاوت موفق بودن و خوشبخت بودن . وجد خودت رو دنبال کن و به هیچ وجه کوتاه نیا . امید که از تمام آستانه ها خوب بگذری و بی آستانه رنگ تکرار نخورد زندگی ات
ReplyDelete