دیشب به جبران تنبلی چند روزه،نشستم پای نوشتن.دیگر دستم آمده که باید بی خیال کلیشه هر روز می نویسد و اینها بشوم.نوشتن من هم مثل زندگی کردنم با بطالت رنگارنگ می شود و اصلن چه فایده ای دارد اگر بخواهم فقط به وقت هایی که سختکوشم امتیاز بدهم و تنبلی هایم را دوست نداشته باشم؟ساعت حوالی دو بود که خوابیدم.صبح شش بیدار شدم که برسم به یافتن جای پارک جلوی شرکت.هفت و ربع رسیدم و تا یک ربع به هشت تنهایی پر هیاهو خواندم.هی حظ بردم و هی فکر کردم چرا زود تر نخوانده بودم این کتاب را.بعد حوالی یک ربع به هشت دیگر دل کندم.می دانستم چه روز شلوغی است امروز و می خواستم قبل از شروع کار چرخی در حوالی وبلاگستان بزنم.از ساعت نه دویدن شروع شد تا خود چهار.تمام بعد از ظهر را در انبار توانیر داشتم انبار گردانی می کردم و خدا می داند من چقدر از این کار بدم می آید و از من انرژی می برد.حالا فردا هم بازی ادامه دارد باید با یک تیم دیگر انبار همین ساختمان را بگردانیم.حالا خسته ام و مثل همیشه که اینطور کار خسته ام می کند آن مجسمه صورت سنگی درون روحم از من راضی است و غر نمی زند و مزخرف نمی گوید.دیشب رفتم برای موبایل جان از این کیف چرمی های کوچک خریدم.دو بار از دستم افتاده بود و دیگر نمی شد به حمایت ائمه معصوم اکتفا کرد که فرموده اند«با توکل زانوی اشتر ببند».فکر می کردم گران باشد و نبود و دیدم حیف است مابقی بودجه اش را صرف امور فرهنگی نکنم-از حسرت های اسباب کشی احتمالن این شهر کتاب با حال پونک است که دیگر دم دست نیست-دو تا کار از حسین علیزاده خریدم و یک مجموعه مقاله از ایوان کلیما به نام روح پراگ...یادم باشد عمری بود برایت از این روح پراگ بگویم یا بنویسم.ماجرا دارد دست نوشته های ایوان کلیما
زیاده عرضی نیست!
با رضایت داری نقل مکان میکنی؟؟؟
ReplyDeleteراجب خونه میگم؟سختت نیست؟
ReplyDeleteیعنی می خوای بگی شهر کتاب یوسف آباد نرفتی امیر ؟
ReplyDeleteبابا اونجا هم هست یه جاهایی که آدم به حال و روز دلش برسه