یک ساعتی از نیمه شب گذشته بود،داشتم می نوشتم و خسته شدم،خوابم گرفت.صورتم را با آب سرد شستم،یک قهوه غلیظ داغ خوردم و کمی نشستم به آهنگ گوش کردن.خوابم پرید،حالم سر جایش آمد و ساعت شد حوالی یک و نیم.شروع کردم به نوشتن و هنوز به خط سوم نرسیده برق رفت.غرغر کنان پاشدم آمدم خیر سرم بخوابم حالا مگر خوابم می برد؟هی از این دنده به ان دنده شدم و نخوابیدم که نخوابیدم و تا ساعت نمی دانم چند که خوابم برد مدام به روان پر فتوح امام امت درود و سلام فرستادم...باشد که حتمن بهشان برسد!
باید بهت تنفس شکمی یاد بدهم وقتی آدم بیخواب میشه معجزه می کنه
ReplyDeleteساکت می خونم...پست های صفحه اول اگر بیشتر شن صفحه خیلی دیر بارگذاری میشه وباز کردنش با اینتر نت زغالی دایال آپ از محالات خواهد بود...مخلصات
ReplyDeleteچرا باز داره هی برق ها می ره؟؟؟؟؟
ReplyDeleteفکر کنم هدف اینه که تو رو از نوشتن باز دارند چرا که در انموقع شب همه خوابند جز حضرت عالی
ReplyDeleteنتیجه می گیریم از همون اول که خوابت اومد باید می رفتی می خوابیدی. حیف نیست وقتی آدم خوابش میاد نخوابه؟ ما اگه شبهای زیادی تا صبح بیدار می موندیم, اصلا خواب سراغمان نمی آدم. وگرنه اگر می آمد با آغوش باز به استقبالش می رفیتم.
ReplyDeleteیعنی تا من نیام شما نمیاین . نه؟؟؟؟؟؟؟
ReplyDeleteبیخودی نتایج قهوه ی بی وقت خوردن رو گردن روح پرفتوح این و اون ننداز ! یه کمی به زندگیت سر و سامون بده .
ReplyDeleteمدتهاست که هر روز چند بار می آم و می خونمت. امروزدیگه دلم نیومد یه کامنتی نذارم. خدائیش خیلی سر پر سودایی داری. از عشق و عاشقی های تک نفرت خیلی خوشم میاد. شاد باشی و همیشه باشی.
ReplyDelete