Sunday, November 2, 2008

برای تو، سین متبرک هستی!

صبح وبلاگت را دیدم و خوشحال شدم اما گفتم بگذار بپرسم تا مطمئن شوم حدسم درست بوده،پرسیدم جواب دادی و حالا می دانم هنوز سر حرفت ایستاده،مشغول عاشقی هستی.می دانی من فکر می کنم اصلن جهان ما انرژی حرکتش را از آدم هایی مثل تو می گیرد.آدم هایی که با خواستنشان زندگی می کنند،آدم هایی که فارغند از بازی های دو دو تا چار تایی جهان متوسط آدم های معمولی...آدم هایی که اصلن خمیر مایه شان، ذاتشان، میانه بودن نمی پذیرد:آدم های هیچ یا همه چیز،آدم هایی مثل تو دختر جان!


زمانه،زمانه تو و مثل تو نیست.روزگار من و مثل من است که مانده ایم پشت چه کنم اما تو و همقطارانت حرمت روزگارید.من از ته دل باور دارم که عشق کیمیای کائنات است و حرمت بودن.عاشق هایی مثل تو،حرمت عشقند و سین هستی.آدم هایی مثل تو امید می آفرینند،یاداور می شوند شاه عاشقی هنوز مات روزمرگی نشده،بیرقش با دوام و پرچمش مستدام است.آدم هایی مثل تو حرمت زمینند،حجت خداوند برای تعویق رستاخیز :آدمهایی عاشق،جسور و پاکباز!


من از ته دل فارغ از هر نتیجه ممکن و نا ممکن خوشحالم برای تو یا نه چه می گویم خوشحالم برای خودم که این فرصت را داشتم کمی تو را بشناسم و یادم بیاید ارزش هر انسان نه به دستاورد هایش که به رویا هایی است که به آنها باور دارد.خوشحالم برای خودم دخترک عاشق و شادم برای تو که رویایت را باور کردی...دلت هزار هزار بار شاد

7 comments:

  1. سلام
    میشه اسم وبلاگ این دختر خانم رو تویه پست بعدیت بنویسی؟

    منتظر آپتم

    ReplyDelete
  2. شاید دلش نخواد آهو جان...اگر اجازه داد چشم

    ReplyDelete
  3. شاید دلش نخواد آهو جان...اگر اجازه داد چشم

    ReplyDelete
  4. عینکش را زد و آمد خواند اینجا را...مادرم! و رفت یک سیگار روشن کند تا راحت تر نگاه کند من را ...
    این صفحه آبی تو خانه خیلیهاست .مثل من که دیگر اینجا حکم مهمان ندارم .
    من انگار کلمه کم آوردم برای حرف زدن از غروری که دارم از این نوشته تو ...حالا دیگر باور کردم که یک جایی حتما دست کسی رابه مهر گرفته ام یا حرف خوبی به کسی زده ام یا یکی را که غمگین بوده امید داده ام؛  مثلا برایش حافظ خوانده ام یا یکی از نقاشی هایم را هدیه کرده ام تا حالش را بهتر کند که امروز می بینم از آن روزهای سخت سخت سخت تا حال،تو هستی و روزگار من چه خوبتر شد به خاطر تمام لحظه هایی که دیدم یکی هست که می شود حرفهایت را به او بگویی و او قاضی نباشد . ترحم نکند و خسته نشود از شنیدن .سختیهای بیرحم، آدمهای عزیزی را همراه خود می آورند.خرد هستی اینطور می خواهد ...خودت این راگفتی و من یاد گرفتم
    ممنونم  

    ReplyDelete
  5. این پاراگراف وسطی خدا بود ارباب...

    ReplyDelete
  6. زمانه زمانه نیست انگار اصلن

    ReplyDelete
  7. من که می دونم کیه اون نازنین. پایدار باشه.
    تو هم خوب باشی.

    ReplyDelete