Monday, December 22, 2008

سوگ سایه سرگردان

داشتم با بچه ها حرف می زدم،یک دفعه دیدم توی کلامم دارم می گویم همسر اولم...یک چند لحظه مکث کردم بعد دیدم چقدر تراژدی توی همین دو کلمه است،یعنی باورم شده بود همسر دارم و حالا که نیست انگار من دو تجربه جدایی داشته ام.یعنی انگار گفتن همسر سابق به درستی نشان نمی دهد کدام همسر منظورم بوده...یک چند لحظه به حال تراژیک امیری که ناخوداگاه گفت همسر اول نگاه کردم،امیر فوق الذکر هم نگاهم کرد بعد دو نفری با هم لبخند زدیم...همین ماجرا را برای بچه ها جوری تعریف کردم که همه خندیدند.کمدی شد تراژدیم و این شاید بزرگترین فرق امیر دو دیماه با امیر دو ابان باشد.حالا می شود از درد، خنده ساخت اما به قیمت رنج...خیلی رنج!


پی نوشت١:رنج اش مرا محافظه کار کرده...ترسانده مرا از بر قرار کردن بی پروای رابطه.من این رنج را برای هیچکس نمی توانم بخواهم.می ترسم یک حرکت اشتباه کسی را دوباره قرار دهد در موقعیتی که من داشته ام و من طاقت این طور رنج بردن کسی را ندارم...من از رنج بردن خودم نمی ترسم اما از تحمیل کردن چنین رنجی به کسی با محاسبه اشتباه چرا...از رنج دادن کسی برای اولین بار در زندگی تا بدین حد عمیق می ترسم و این شاید بزرگترین دستاورد انسانی این تجربه اخیر برای من باشد


پی نوشت٢:کسی بود که من همین قدر عذابش دادم و فکر می کردم می فهمم چقدر رنج کشیده و نفهمیدم و تازه دارم حدس میزنم چه جهنمی ساخته بودم برایش و الان اصلن نمی دانم کجای دنیاست.دلم می خواهد یک روزی بشود ببینمش،بگویم ببین ببخش من هر چند قصدی برای آزارت نداشتم،واقعن نداشتم ولی می دانم خیلی آزارت دادم.خیلی رنج کشیدی،کاش بشود مرا ببخشی...اینکه همین الان زنگ نمی زنم یا ای میل یا هرچه که همین ها را به خودش بگویم دلایلی دارد که به نظرم منطقی اند...خدا کند یک روزی فرصت این عذر خواهی برایم مهیا شود


پی نوشت ٣:آدم یک وقت هایی می خواهد فرار کند.خودش از خودش به خودش فرار کند...امشب طاقت خودم را ندارم،می دانم که ندارم

4 comments:

  1. یک نفر خودش در حال فرار است آن وقت پناهنده می‌پذیرد؟

    ReplyDelete
  2. دلت برای خودت تنگ شده،نه داداش خان جان؟

    ReplyDelete
  3. این کم تحملی تحملش سخته. ممنون که جای دل منم می نویسی !

    ReplyDelete